قبل
اعظم "پوف"محکمی می گوید و شانه هایش را بالا می برد و پایین می اندازد. سر تکان می دهد و رو به زن داداشش می گوید: "این آقا مجتبی حسابی خسته م کرده. به خدا نمی دونید چی میگم. شبها که خونه نیست. ساعت 1 و 2 نصفه شب میره دنبال ماهی ها تا با وانت ببره بازار. صبح بر می گرده و از همون اول صبحی تا شب تا جایی که جون داره غر میزنه و متلک میندازه. زن داداش، شما که می دونید؛ من قلبم با باتری کار میکنه. تحمل حرفاش رو ندارم.. از همه چی ایراد می گیره. از غذا، از خونه. این زهرای بیچاره ی ما هم تو خونه جای من کار می کنه. من نمی تونم کمکش کنم ولی این بی چاره، خونه رو همیشه مثل دسته گل نگه می داره. از الان دارم فکر می کنم، وقتی یکی دو ماه دیگه شوهرش عروسی گرفت و بردش، من دست تنها چی کار کنم. همین جوری هم زبون آقا مجتبی کوتاه نمیشه چه برسه به اون موقع که من با این ضعفم بخوام کارهای خونه رو انجام بدم. خدا به دادم برسه.
عید به عید هم که 4 نفر میان خونه مون و میرن، فقط سلام میکنه. بعد با اخم میشینه روی یه مبل تک نفره و با هیچ کس حرف نمی زنه. جای اخم اون رو، من و زهرا با خنده های الکی پر می کنیم. خدا می دونه چه استرسی داریم که یه وقت مهمون از این برخورد شوهرم بهش بر نخوره.
از فامیلهام هم ایراد میگیره، هیچ، اهل مهمونی دادن و مهمونی رفتن هم نیست. مهمونی که دعوتمون می کنند، به زور قبول میکنه بیاد. یکی دو ماه بعد هم هر چی التماس می کنم که شام و ناهار فامیل رو پس بدیم، میگه "می خواستند دعوت نکنند. من پول این لوس بازی ها رو ندارم."
همین چند وقت پیش، زهرا بچه م دلش می خواست موهاشو کوتاه کنه. باباش انقدر اخم و تخم کرد و غر زد که بنده خدا پشیمون شد. تا مدتها قیافه ی زهرا پکر بود. ببین این آدم چقدر فضوله. آخه یکی نیست بگه تو چی کار به کار بچه داری.
دیگه امشب صبرم تموم شد زن داداش. سر سفره بودیم. انقدر غر زد که نفهمیدم چی کار کردم. سفره رو چپ کردم و رفتم یه متکا آوردم دادم دستش. گفتم برو بیرون. برو تو وانت بخواب. حالم از این همه بد اخلاقی به هم خورد. حالا کی به شما خبر داد بیاید این جا؟ همین جوری اومدید سر بزنید؟ پوف. واقعا به موقع به دادش رسیدید."
زهرا در تمام مدت از آشپزخانه بیرون نیامد.
*********
بعد
اعظم "آه"بلندی می کشد و هیچ تلاشی برای صاف نشستن و بلند کردن شانه هایش نمی کند. دستمال کاغذی را در دست می فشارد و رو به زن داداشش می گوید:"دیروز که خانه بود، تمام مدت حتی یک کلمه هم حرف نزد. فقط نزدیکی های ظهر دو سه کلمه گفت دلش هوس دلمه کرده. براش دلمه ی برگ مو درست کردیم. دو سه تا دونه هم دلمه ی گوجه. سفره را که زهرا چید و غذا رو دید، لبخندی زد که دلم واشد. حتی گفت "چقدر خوشمزه است". شب ، موقع لباس پوشیدن و رفتنش برگشت و به من گفت بیا هفته ی دیگه داداشت اینا رو شام دعوت کنیم. نمی دونم چی شده بود انقدر مهربون شده بود. یه چند وقتی بود اخلاقش خیلی بهتر شده بود. حتی خواهرش که از شهرستان اومده بود خونه مون رو یه هفته نگه داشت. دیگه از خونه و غذا هم ایراد نمی گرفت. بیشتر کم حرف شده بود. خدا شاهده دیگه پشت سر کسی هم حرف نمی زد. 3، 4 ساعت بعد از رفتنش وقتی داداشم اومد خونه مون، رخت خواب پهن کرده بودیم بخوابیم. اول گفت اومدم بهتون سر بزنم. بعد آروم آروم گفت که آقا مجتبی پشت فرمون ماشین ایست قلبی کرده و راحت شده. حس کردم قلب خودم و زهرا ایستاد. آخه... آخه مرگ هم این قدر بی خبر.
امروز صبح یه آقایی تو سرد خونه بهمون گفت من تا حالا مرده به این نورانی ندیده بودم. اصلا باورم نمی شد؛ دیشب انقدر سر حال از خونه بیرون رفته و امروز صبح ما توی مسجد نشسته باشیم و براش ختم گرفته باشیم.
زن داداش! آقا مجتبی دیشب برای یه لقمه نون به خاطر من و زهرا از خونه بیرون رفت و سوار وانت شد. من که میگم شهید حساب میشه. مگه نه؟
زهرا در مسجد بهت زده به موکت زل زده بود.