Quantcast
Viewing all articles
Browse latest Browse all 20

سالاد

مرد دستهایش را روی اپن آشپزخانه گذاشته و چانه اش را روی آنها قرار داده. زل زده به عروس کم سن و سالش که با چه علاقه و دقتی سالاد درست می کند.

جوری همه چیز را به تعداد بر می دارد و پیمانه می کند که انگار مهم ترین کار دنیا را دارد انجام می دهد.

مرد لبخند شیطنت آمیزی روی لبهایش نشسته. هم خوشش می آید از این همه وسواس و هم خنده اش می گیرد.

عروس کم سن و سال پیش بند بسته است. خیار و گوجه و پیاز را توی سبد صورتی رنگ ریخته و آنها را حسابی تمیز شسته. قطره های آب رویشان غلت می خورند و سه رنگ موجود، از این که این قدر تمیز شده اند، کیف می کنند.

عروس کم سن و سال ظرف سالاد شوهرش را از توی کابینت در می آورد. ظرف گرد پر می شود از گوجه  هایی که به مربع های یکدست و کوچک تبدیل شده اند .ظرف رنگ قرمز را درون خود می بیند.

دست عروس با شادی و سبکی به سمت خیار ها می رود. چاقویش را عوض می کند و یک سبک تر و نازک ترش را انتخاب می کند.

خیارها توی دست او از سبز پر رنگ به سبز کمرنگ تغییر می کنند. مرد جوان آرام می گوید: "می تونی با پوست خوردشون کنی. اشکالی نداره که."

عروس جوان با لبخند لب پایینش را گاز می گیرد: "دیگه چی!"

خیارها اینقدر اینقدر می شوند و روی تکه های قرمز ریخته می شوند.

پیاز که یک قاچ می خورد، اشک آشپز را در می آورد. آشپز کم طاقت چشمهایش را می بندد و پشت دستش را روی آن ها می گذارد : "آخ خ خ..."

جایی را نمی بیند ولی احساس می کند که چیزی تکان می خورد، حرکت می کند، کشوی آشپزخانه کشیده می شود و بعد بوی کبریت آتش گرفته را حس می کند.

دست شوهرش را روی شانه اش شناخت: "دیگه پیاز چشمتو نمی سوزونه."

عروس چشمهایش را با شک و آرام آرام باز کرد. راست می گفت. دیگر خبری از اشک نبود.

کارش را با خیال راحت ادامه داد. پیاز را جوری نگاه می کرد و برش می زد که انگار با خط کش سانت به سانت آن را اندازه می گیرد.

کار پیاز که تمام شد،رفت به سمت کابینت پایین. شوهر جوانش کمی جا به جا شد. همان حوالی ایستاده بود و دست به سینه او را نگاه می کرد.

خانم خانه از توی کابینت نعناع را بیرون آورد. دانه های نعناع روی سبز و سفید و قرمز جا خوش کردند.

عروس نگاهی به سالاد کرد. دستهایش را به هم زد و گفت: "حالا نوبت لیموست."

لیموهای تازه از توی یخچال بیرون آمدند و زیر شیر آب دوش گرفتند.

عروس کم سن و سال هیچ وقت حاضر نبود آبلیموی حاضر آماده مصرف کند. همیشه در مقابل اصرار شوهرش اخم می کرد و با خنده می گفت: "لطفا کار من رو خراب نکن."

لیموهای لیمویی رنگ برش خوردند؛ بوی آنها توی آشپزخانه پیچید و آب لیمو توی ظرف سرازیر شد. نمک لیموها را همراهی کرد و دو قاشق که توی دست خانم خانه بود، آرام و با علاقه سالاد را هم زدند. قاشق ها رفتند توی ظرف شویی.

عروس خانم از ظرف فاصله گرفت و با دقت نگاهش کرد.

مرد جوان همسرش را با دقت نگاه کرد.

کار آشپز که تمام شد، ظرف را بلند کرد و توی یخچال گذاشت. همان موقع گفت: "فردا این رو هم همراه غذایت ببر. به دوستانت هم تعارف کن. لطفا فردا ظرف غذا و سالاد رو خالی برگردون."

مرد خم شد و به ظرف توی یخچال نگاهی انداخت. هنوز قطره های آب لیمو روی آن برق می زدند.

پیش خودش گفت: "فردا سالاد را جا می گذارم تا این جوجه خانم غذایش را با اشتهای بیشتری بخورد."


Viewing all articles
Browse latest Browse all 20

Trending Articles