به جز صدای بوق و "ویژ"ماشین ها و صدای آب توی جوی، و گاهی صدای گلفروش که بیرون از مغازه، بلند بلند حرف می زد، صدای ممتدی به گوش می رسید:"تق، تق، تق..."
شبیه صدایی مثل کات کردن. چشم که تیز می کردیم، پیرمردی را می دیدیم که روی تخته چوبی قد خم کرده و ... تق، تق، تق،.... پیاز خرد می کند.
مشتری مرد با بی حوصلگی به دستهای پیرمرد نگاه می کند و جم نمی خورد. بعد زیر لب می گوید :"متاسفانه..."و بقیه اش را بلند تر ادامه می دهد: "... توی این محل، پیتزاهای شما از همه مرغوب تر و خوشمزه تر است."
پیرمرد لبهایش کش پیدا می کند و با ایمان یک پیرمرد به خودش سر تکان می دهد.
شخصیت خم شده روی تخته چوب می گوید: "خیلی دنبال کسی گشتم که این کارها را بکند. آخر سر کسی را بهتر از خودم پیدا نکردم."
پیرمرد چاقو را کنار می گذارد و پیازها را روی نان پیتزا می ریزد. صدای کشیدن دمپایی هایش روی زمین، تنها صدایی است که در مغازه شنیده می شود. دمپایی ها جلوی یخچال می ایستند و سوسیس ها از هوای سرد به هوای گرم منتقل می شوند. پیرمرد دنبال راهی برای باز کردن بسته می گردد که در رستوران باز می شود.
اول هوای سرد وارد مغازه می شود، بعد یک مشتری خانم.
مشتری مرد، کلاهش را پایین می کشد و یقه ی کاپشن را بالا. صدای ظریف به گوش پیرمرد می رسد: "سلام آقا. دو تا پیتزای سبزیجات می خواستم."
پیرمرد بسته ی سر بسته ی سوسیس را زمین می گذارد و آرام آرام می رود تا پشت میز کامپوتر بنشیند. دکمه ها را تک تک پیدا می کند و تایپ : "پ...ی...ت...ز...ا...ی... س..ب..ز...ی...."
مشتری مرد روی یکی از صندلی ها می نشیند و دستش را زیر چانه می گذارد.
صاحب مغازه بلند می شود و دنبال کارش می رود. فلفل دلمه ای یخ زده را بیرون می آورد و روی یک خمیر پیتزای دیگر می ریزد.
قارچ ها را می آورد و با افتخار و سر بالا گرفته، آب سرد را باز می کند و آن ها را می شوید و آب می کشد: "آدم باید رقز حلال برای زن و بچه اش ببرد. درست است آقا؟"
هر دو مشتری نگاهی به هم می اندازند و رو به صاحب مغازه سر تکان می دهند.
و دوباره : "تق، تق، تق..."
قارچ های خرد شده، با صبر و حوصله روی نان ها قرار می گیرند. پیرمرد انگار که تابلوی نقاشی می کشد، قارچ ها را تکه تکه روی خمیر جا می دهد. با خنده و سر پایین گرفته می گوید: "اگر یکی از پیتزاها، قارچ کمتری داشت، ببخشید. من چشم درست و حسابی ندارم."
همان موقع چشمش به سوسیس روی میز می افتد. نگاه دقیق تری می اندازد و کمی فکر می کند. رو به خانم می گوید: "شما پیتزای مخلوط سفارش دادید؟"
مشتری خانم جواب می دهد که نه.
پیرمرد به مغازه نگاهی سراسری می اندازد. کسی به جز او و مشتری خانم نبود.
پس چه کسی پیتزای مخلوط می خواست؟