خانه ی ما دو دست مبل دارد. یکی کهنه است و آن یکی را تازه خریده ایم. من روی مبل های کهنه نشسته ام و عروس کوچولویمان با شوهرم روی مبل های نو. شوهرم روی مبل سه نفره دراز کشیده و کنترل به دست تلویزیون نگاه می کند. خنده ام می گیرد . روزهای اولی که عروس ۱۷ ساله مان به خانه ی ما می آمد شوهرم شق و رق پیراهن می پوشید. بعد از دو ماه تی شرت پوشید و حالا که شش ماه می گذرد با زیر پوش آستین دار جلوی او ظاهر می شود. نگاهم روی عروسمان می چرخد. روی مبل یک نفره پا روی پایش انداخته و کتاب می خواند. لبخند می زنم. مثل شوهرش کتاب دوست دارد.
این دختر تازه وارد تی شرت صورتی و شلوار لی پوشیده. موهایش را دم اسبی بسته و چتری موهایش را سشوار کشیده و روی پیشانی ریخته. آرایشش را هم با رنگ تی شرت هماهنگ کرده. توی این شش ماه هر بار که با هم تنها شدیم به او گفتم که جلوی پدر شوهرش بلوز آستین بلند بپوشد. حتی مستقیم گفتم که عروس بزرگمان جلوی پدر شوهرش روسری اش را بر نمی دارد. تا غیر مستقیم بفهمد که اگر او هم این کار را بکند بهتر است. حالا بعد از شش ماه... همان که همان.
صورتم را از روی او بر می گردانم و به سمت تلویزیون می چرخم. آرام و یواشکی توی موهایم دست می کشم و سعی می کنم از توی شیشه ی میز تلویزیون نگاهی به رنگشان بیندازم. رنگ خورده و کوتاه... خیلی سال است که موهایم را بلند نکرده ام . خیلی سال است که رنگ طبیعی شان را ندیده ام. نگاهم به صورتم می افتد. راستی چند سال است که آرایش نکرده ام؟
صدای دوش آب از ظبقه ی دوبلکس بالای خانه مان می آید. پسرم هنوز از حمام نیامده. با این که نگاهم به سمت تلویزیون است اما متوجه می شوم که عروس کوچکمان هر چند دقیقه سرش را از روی کتاب بلند می کند و نگاهی به ساعت می اندازد. حتی یکی دو بار دیدم که بین او و شوهرم نگاه و لبخندی رد و بدل شد. این نگاه و لبخند روزهای دیگر هم تکرار شده بود. مثلا روزی که پسرم و او از مسافرت آمدند. برای شوهر من یک لیوان بزرگ با طرح ماه تولدش سوغاتی آوردند. و برای من... ۴ دستمال آشپزخانه.
شوهرم لیوان را توی کابینت طبقه بالا گذاشت و من دستمال ها را در پایین ترین کشو ... کنار دیگر دستمال های کهنه...
ساعت هفت شب است. بی هوا از من می پرسد: "مامان شام کی حاضر می شود؟ "این سوال را که پرسید تازه بوی قورمه سبزی خودم را توی خانه حس کردم. فکر کردم بوی آن گرسنه اش کرده. با مهربانی گفتم: "یک ساعت دیگه. چطور؟ " کتاب را می بندد و می گوید: "یک ساعت قبل از غذا بابا باید قرص هایشان را بخورند. من می آورم."
بوی قورمه سبزی از بین رفت. بلند که می شود دلم می ریزد پایین. پس چرا من یادم رفت؟ شوهرم لبخند کش داری می زند و با صدای بلند می گوید: "تا تو رو دارم چیزی کم ندارم."جمله اش رو به من نیست.
بلند می شوم و می روم توی آشپزخانه. قلبم تند تند می زند. حس خوبی ندارم. عروس مان قرص ها را جدا می کند و توی سینی می گذارد. می پرسم چه خبرا؟ لبخند می زند: "سلامتی"بعد کمی فکر می کند و می گوید : "دختر دایی ام عقد کرده. چند روز دیگه هم جشن عقدشان است."می پرسم چند سالش است؟ ابروهایش را بالا می دهد و می گوید: "۳۵ سال. یک مقدار ازدواجش دیر شده. نه؟"
فرصت را می چسبم و می گویم: "نه. همه که مثل تو هول نیستند."
عروس شوهرم مات و مبهوت من را نگاه می کند. من یک لیوان آب می ریزم. توی سینی می گذارم و همراه قرص ها برای شوهرم می برم.
او توی آشپزخانه می ماند.