صبح عاشورا، مردی از چادر بیرون آمد و دست روی پیشانی اش گذاشت و به وسط بیابان کربلا نگاه کرد. باد تندی می وزید و به او اجازه نمی داد تا از دور تشخیص دهد که چه کسی این موقع صبح ، به بیابان آمده. نزدیک که شد، امام حسین را شناخت که کمر خم کرده بود روی دشت. دست های امام پر بود از خار و خاشاک. سلام کرد ولی سوال نپرسید. امام به مرد لبخند زد و مرد جواب لبخندش را داد. به عبای سبز امام نگاه کرد و فکر کرد این عبا، سبز می ماند یا به خون، تغییر رنگ می دهد؟ بغض گلوی مرد را فشار داد.
مرد بدون درخواست امام، خارها را از دست او گرفت. خارها نازک بودند ولی با کمی فشار، سوزش را در دستانش حس می کرد. امام به سوی دیگر بیابان حرکت کرد. دوباره خم شد و بقیه ی خارها را جمع کرد. همان طور که دستهایش دوباره از خارها پر می شد، رو به مرد گفت: دستهایت می سوزند؟
مرد جواب داد: کمی. امام گفت: اگر روی این خارها، پا برهنه بدوی چه؟ مرد بدون تامل گفت: "تحملش را ندارم". چشمهای امام پر از اشک شد. و به سختی مرد را می دید: "آن ها می دوند. توی همین بیابان. روی همین خارها... محکم پایشان را روی اینها می گذارند..."مرد سر تکان داد و بی اختیار خارها را کمی در دستانش فشار داد: امام سرش را پایین انداخت: "زن ها و دخترهای کوچک ما... می دوند. وقتی که ما کشته شده ایم و این جا با خون ما یکرنگ شده..."
اشک های امام روی خارها ریخت و خارها خیس شدند. خارهای توی دست مرد هم با خون، قرمز شد.