Quantcast
Channel: گاهی وقت ها
Viewing all articles
Browse latest Browse all 20

بهانه

$
0
0

توی خانه به آن بزرگی ، یک نفر وسط پذیرایی دراز کشیده بود و یکی دیگر توی اتاق جلوی کتابخانه ایستاده بود.

فرزانه دستش را گذاشته بود زیر چانه و به کتاب های کتابخانه نگاه می کرد. نام تمام کتاب هایی که شوهرش نوشته بود، جلوی چشمش رژه می رفتند. نگاهش روی یکی از کتاب ها ثابت ماند و لبخند روی صورتش شکل گرفت. فکر کرد: "چه کاری! تمام نامه هایی که در طول چند سال به من نوشته بود رو چاپ کرد و همه ی زندگیمون رو ریخت توی کتابفروشی ها."

نفس عمیقی کشید و دوباره به فکرش ادامه داد: "از اون به بعد خیلی از عروس و دامادها بهمون گفتند : "نامه های شما را خریدیم تا از رویشان برای هم نامه بنویسیم.""

انگشتش بی اراده روی کتاب کشیده شد و تمام خاطره ی نامه ها ریخت توی سرش.

تلفن که زنگ خورد، انگشت لرزید و لحظه ای بعد از کتاب دور شد. فرزانه از اتاق بیرون آمد. نادر روی تخت وسط پذیرایی با چشم دنبالش کرد. فرزانه لبخندی تحویلش داد و انگشت اشاره اش را بلند کرد که یعنی "یک لحظه".

خانم آقای نویسنده تلفن را برداشت.

-   بله؟

-  سلام خانم منصوری.

صدای کامران برایش  آشنا بود و لازم نبود خودش را معرفی کند. صدا که هیچ، چهره اش را هم بارها و بارها در تلویزیون دیده بود. آخرین کاری که از او در تلویزیون به یاد داشت، قیمت بازیگرها بود؛ کامران لو داد و فرزانه توی خانه حسابی خندید.

احوالپرسی گرم و صمیمی شروع شد و تا چند لحظه ای حسابی ادامه داشت. کامران پرسید :"حال شوهرتان چطوره؟"

فرزانه سرش را به سمت نادر برگرداند و لبخند  شیطنت آمیزی زد: "خوب. عالی. مگه می شه زنی مثل من داشته باشه و بد باشه؟

نادر لبخند کمرنگ و بی حالی می زند و صدای خنده ی آرام پشت خطی می آید : "در  این که شکی نیست. همه ی خبرنگارها و کتاب خوان ها شما رو خوب می شناسند."

فرزانه تشکر نجیبانه تحویل داد: "از شوخی گذشته، واقعا حالش خوبه. اسمش تومور مغزی هست ولی نادر رو هر روز بهتر از دیروز می بینم. مدتی حال نادر رو به خوبی نمی رفت واین حسابی نگرانم کرده بود ولی الان خدا را شکر روند خوبی را می گذرونه."

کامران "خدا را شکر"ش را آرام به این طرف خط می رساند. بعد پشت نلفن این پا و آن پا می کند. فرزانه می فهمد و روی نزدیکترین مبل می نشیند.

خبرنگار تلویزیون صدایش را مهربانتر می کند: "خانم منصوری! می خواستم اگر شما اجازه بدید، من و آقای نوری به دیدن شما و همسرتون  بیاییم. راستش کمی نگران وضع جسمی ایشون هستیم."

فرزانه دستش را می گذارد روی دهنه ی گوشی و رو به نادر می گوید: "مهمون داری"

نادر لب تکان می دهد: "چه خوب"

فرزانه دستش را از روی دهنه ی گوشی بر می دارد و رو به کامران می گوید: "قدمتون روی چشم. بفرمایید. پس قراره این زوج هنری دوباره کنار هم باشند. آقای نوری با اون صدای خوبشون و شوهر من با ترانه ی زیبای "ایران"چه یادگاری قشنگی از خودشون گذاشتند. مگه نه؟ باید دوربین عکاسی رو دم دست بذارم تا ازشون عکس بگیرم."

کامران دل به دریا می زند و جمله ی آخرش را اضافه می کند: "می شه ما هم دوربین فیلم برداری با خودمون بیاریم؟ می خوام اگر اجازه بدید از عیادت آقای نوری از آقای ابراهیمی برای اخبار تلویزیون گزارش تهیه کنم."

فرزانه لحظه ای مات می ماند. اخم می کند و با لبخند می گوید: "مگه نادر چقدر مریضه که این طوری می خواید ازش گزارش تهیه کنید؟ خوب همه مریض میشند. خودتون اگه می خواید تشریف بیارید ولی بدون دوربین. حالا مردم فکر می کنند چه خبره. تو رو خدا انقدر شلوغش نکنید. مردم رو هم نگران نکنید."

فرزانه مکث می کند و نفس تازه می کند.

کامران زیر لب می گوید: "نمی خواستم ناراحتتون کنم."

فرزانه آرام تر می گوید: "بذارید هر وقت حالش حسابی خوب شد، اون  وقت دوربین بیارید. با خودش هم حرف بزنید."

همسر نادر لبخند می زند و چشمهایش می درخشد: "با نادر قرار گذاشتیم هر وقت از جاش بلند شد، خاطرات دوران بیماری رو  از سیر تا پیاز بنویسه."

بعد لحظه ای با خودش فکر می کند آره این جوری بهتره و بلند تر می گوید: "آره. این جوری بهتره. مردم هم بیشتر خوشحال میشند و خیالشون راحت میشه."

فرزانه گوشش روی گوشی تلفن بود ولی حواسش جای دیگر. جواب معذرت خواهی و "مزاحم شدم های "کامران را می دهد.

نگاهی به شوهرش می اندازد که خواب است.

فرزانه گوشی را که می گذارد، می زند زیر گریه.


Viewing all articles
Browse latest Browse all 20

Trending Articles